محل تبلیغات شما

. حالا خسوف اوّل عشق را معنا می کنم: خاک می خندد و افق ایستاده بر غروب به حماسه ای می اندیشد که با رؤیا سرزمینش را از آن سوی عشق می آورد. غباری بر می خیزد و صدای نامفهوم از مناره باد زمزمه می شود و من به پیامبری می اندیشم که خداوندا امتش را هفتاد و دو بار آفرید و عشق، آفرینش شگرفی است که زمین را لایق خدا می کند.

گیاهی عجیب سرتاسر زمین را می پیچد و تمام آب های جهان به آخر می رسند، آنگاه تشنگی حرف اوّلی است که کربلا آن را می شناسد. من جریان نگاهم را به رگ هایی هدیه دادم که در انقباض عشق، الفبای عروج را ترانه می کند و انسان؛ جزیره ای است که جبرئیل بر خاکش سجده می کند. آنگاه که شهادت گنجینۀ دل این خاک باشد و حسین، ناخدایی است که از آب های شهود  می گذرد و ناوگانش در ساحل آرامشِ عشق پهلو می گیرد.

کوچ می کنم و به رؤیایی می رسم که آنجا دست ها شرمندۀ پیکری است که آفرینش آن را به روح عباس هدیه کرده است. علقمه؛ طنطنۀ ابری است که آسمان را سروده و خاک، معشوقه تشنه ای است که سینه اش آرامگاه تمام عاشقان جهان است. من شعله ای را دیدم که ایستاده به مردی خیره شده بود که از صبح می آمد و خورشید عریانی اش را با لباسی از آتش می پوشاند و  پشت کوه ها بی وزنی خویش را تجربه می کردند، به جایی رسیدم که عضلات شب، شیون دشنه ای را نوش می کنند که تاریخ مختصات آن را با رعایت قوانین جنون بر گردۀ زمین نوشته است و کربلا هزارۀ خودش را جشن می گیرد. من حیرتم را به کودکی دچار می کنم که خون، تلاوت آیه ای از کلام الله عروجش بود و حنجره اش آسمانی است سه بعدی که هر قسمت آن پنجره ای از حماسه و مظلومیت را منظره می کند، بزرگ مثل تمامی کوه ها می ایستد. فرهنگ بودن را باز می کنم و عشق مدار صفحه ای می شود که حسین در سطر سطر آن تکرار شده است. من غزل کربلا را خوانده ام و در فراز و نشیب واژه ها و اضطراب کلمات و امواج بی شکیب، اصوات به واژه که نه، به حقیقت و نوری رسیده ام که روح باستانی و زخم کهنه قلبم تازه کرده است. حقیقتی که سال هاست آن را می شناسم امّا هنوز آن را ندیده ام. اسیرم کرد، قلبم ستاره شد و  نگاهم میخکوب حقیقتی شد که ناگریز از هر چه شعر و واژه و تمثیل آن را عشق نامیده بودند و ملکوتی از حروف در آن سه حرف خلاصه می شد. ایستادم و تمام افتادگی ام را برداشتم و در مقابل خود به راه افتادم. عشق، تمام دغدغه ام بود و عاشورا دهۀ دوبارۀ دردی بود که لذت آن بوی بهشت می داد، عشق تشدید تمام واژه هاست، عشق جنون منطقی است که فلسفۀ آن در کربلاست. جنون عشق در خیمه گاه آتش است. در گلو؛ بریدن، در لب، تشنگی، در گناه؛ شرم و در شرم؛ بازگشت به خویش است. حالا خسوف اول عشق را معنا می کنم و آسمان شب بنی هاشم را در کنار فرات گریه می کند.

من شانه ها را شرمنده دستی می دانم که خداوند آن را فشرده است. عشق زمینی است که اسارت را فریاد می زند و سکوت عصمتش را جریحه دار می کند. عشق گدازه ایست که تاریخ در کربلا می ریزد. عشق حسینی است که هفتاد و دو بار شهید می شود و هزاران بار متولّد. عشق علمداریست که آسمان بر دوش، تمام نینوا را طی می کند. سوگند بر سکوت، سوگند بر غزل که معنایی به زیبایی حسین برای عشق نیا فتم. روحم تکه تکه می شود و سایه ها مرا تلاوت می کنند. سقف های ازلی بر سرم آوار می شوند و  منظومه ای از غرور و خاک و عشق دور قلبم می چرخند. حواسم را به تمام آب های جهان می دهم و  موسیقی قبیله آتش را زمزمه می کنم. دلم هوای کوهستانی را کرده است بدون کوه، بدون قلّه، بدون همه چیز.

کربلا کوهستانی است که قلّه آن عمود بر افق خوابیده اند و هوای جغرافیای آنجا، سرزمین بهشت را متجلّی می کند. عشق؛ امانتی است که جراحتش شانه های شیطان را می شکند و افتخار بازوان آدم را بوسه می زند.

عشق زخم را می فهمد، داغ را می بیند و کربلا را لمس می کند. غروب شد، خسته ام. دلم تصوّف خویش را می چرخد و عرفان نگاهم را ریاضت می کشد. من عاشق شده ام،کرشمه ای، دلبری، یاری، زلف پریشان نگاری، شرم زخم خورده داغی،آتش طوفانی خیالی، امّا نه ! دلبر گلوی بریده ای است که خاندانش را با غزلی تقدیم آتش کرد. کرشمه اش غرور شمشیری است که سینه بریدۀ نفس بریدۀ دشمن را می شکافد و آستانۀ نزول، چرخش کفری است که خاک را سرخ می کند.

زلف پریشانش امتداد شبی است که خدا را یازده رکعت فریاد می کند و وتر» وجودش قنوت غیرتی است که چهل مؤمن خیبر آن شده اند و و بازوان مردی است که آسمان را چلّه نشین خود کرده است. شرم، زخم خوردۀ داغش،آزاده ای است که حریّتش را بر می گردد و گستاخی اش را به شرم می نشیند. آن قدر می میرد تا حیات آن را قبول کند و در نهایت آزادگی شیعه شود.

آتش طوفانی خیالی، خاکستر خیمه است که در کربلا اتراق کرده است. ظرفیت وجودش باروت جنون را جریحه دار می کند و آتش، تولّدی است که خیمه ها بهانۀ حضور می یابند و طوفان، این درویش پیر کویر، آنها را به سماع می خواند.

نافله ام کن، نافله ام کن. رطوبت عطش را به گونه هایم بریز. من عاشق شده ام؛ امّا سکوت نمی کنم. فریاد در حنجره ام قافله ای است که سالار آن چند محرّم در عروقم می چرخد و آیینه ای است که تصویر تاریخ در آن خلاصه می شود.

غروب کن، غروب و به آمدن مردی بیندیش که تمام گیسوان افق را شاعر کرده است و  تو آیه ای از غزلش را برای رهگذری بخوان که از ملکوت آمده است. حالا سبک شده ام !!!

 

چهارمین نشست انسان پژوهی

سومین نشست از نشست های انسان پژوهی

برگزاری نشست های انسان پژوهی

عشق ,ای ,کند ,ام ,تمام ,کربلا ,است که ,می کند ,را می ,آن را ,را به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها